درمانده و هراسان شدم پنهان، انسان را بدور از انسان بدیدم
بی اشتها در زیستن ، باز تکراری را در تکرارها به رسم دویدم
صحبت از یک چشم بر هم بود ، من هزاران پلک خیس دریدم
یکی بر غم های این ره! هزار کابوس، وهم بر دیده و خاطراتم
یکی بر تل خنده لمیده، خودخواه مغرور نشست بر اسم آدم
مگر بنی آدم اعضای یکدیگر نبودند ، در این معبد، بساط و دم
چه شد دیگری برای رنگی زشت! ننگ را می تند بر پیکر دردم
چرا روزگاری دراز باید انسان را ، شرمنده ، رسواترین ببینم
سایه ی را پشت سر اگر بر دار و می سوزانید ، نیست گله ام
به شب و پنجره ، دیوارها ، بسپارید باز با بغض بر میگردم
سکوت کلمات بینوا ......برچسب : نویسنده : mbbiranga بازدید : 44